این هم یکی از انشا های خودم است .
امیدوارم رضایت شما را جلب کند ...
دلم باران مي خواهد...
روز های پایان عمر زمستان بود. بالاخره شهر از ستم
گرما و تشنگی رهایی پیداکرده است. گیاهان تشنه
تر از قبل در تکاپوی آب بودند . صدای دلنواز و آهنگین
برگ های خشکیده که از دستان درختان بر زمین
بوسه می زدند بیشتر و بیشتر من را می رنجاندند.
آسمان زیبای خداوند یکتا سینه ی غم بقل گرفته است .
گویی... همه در بستر بیماری به خواب عمیق
فرو رفته بودند. واز قطره ای باران خبری نبود . انتظار ها
به سر می کشید و وضع شهر زمستان بد تر و بدتر
می شد . تا اینکه روزی به پادشاه زمستان اطلاع
دادند که باران از این شهر دزدیده شده است . گویی...
دیو سیه او را دزدیده است . با شنیدن این خبر که
زمستان لبریز از غصه و ناراحتی بود لباس و زره خود
را بر تن کرد و برای نجات باران رفت . یر اسب سپید
خود شد و از کوه ها و چشمه های خشکیده گذشت و
تقبل رنج ها باران را از دست آن ظالم نجات داد .
او را رها کرد و به آسمان رفت . و زمستان شجاع
و دلاور به سر زمین خود بازگشت .
با فرا رسیدن زمستان باران که مانند پرستار بود
همه را از تشنگی سیراب کرد و طبیعت لبلس زیبای
خود که باران به او هدیه داده بود برتن کرد.